تاريخ : جمعه 15 آبان 1394 | 21:25 | نويسنده : shahram

تو پنجره‌ای رو به مدیترانه‌ای

و ترانه‌ای که

هزار جایزه‌ی گِرَمی را

درو خواهد کرد!

دیواری هستی میان من و مرگ

و گلی که

پاییز از عطرش پا سست می‌کند…


تاريخ : جمعه 15 آبان 1394 | 21:24 | نويسنده : shahram

به تو فکر می کنم

و برگ های زرد

یکی یکی

شکوفه می شوند

راستی

آنجا هم

پاییز

این همه زیباست؟


تاريخ : جمعه 15 آبان 1394 | 21:23 | نويسنده : shahram

حالا که تو رفته یی می فهمم

دست های تو بود

که به نان طعم می داد

پنیر را به سفیدی برف می کرد

و روز می آمد و سر راهش با ما می نشست

حالا که تو رفته یی

و ملال غروبی نان را قاچ می کند

و برگ درختان

به بهانۀ پاییز

ناپدید می شوند.


تاريخ : جمعه 15 آبان 1394 | 21:21 | نويسنده : shahram

این برگ‌های زرد

به خاطر پاییز نیست که از شاخه می‌افتند

قرار است تو از این کوچه بگذری

و آن‌ها پیشی می‌گیرند از یک‌دیگر

برای فرش کردنِ مسیرت

گنجشک‌ها از روی عادت نمی‌خوانند

سرودی دسته‌جمعی را تمرین می‌کنند

برای خوش‌آمد گفتن به تو


تاريخ : پنج شنبه 14 آبان 1394 | 8:1 | نويسنده : shahram

بـه فکر نــوازش دست های منی!

بی آنکــه بدانی ؛

دلـــم است کــه تنهــا مانــده ..

دست هایــم ، دو تاینــد !


تاريخ : پنج شنبه 14 آبان 1394 | 8:0 | نويسنده : shahram

یکـــ ساعَتـــ که آفتابـــ بتابد

خاطرهـ ی شبــِ  بارانــ ـی از یـــاد میرود

این استـــ حکایتــِ انسان هآ

” فراموشــــــے “


تاريخ : پنج شنبه 14 آبان 1394 | 8:0 | نويسنده : shahram

آسمـان هـم کـه بـاشی  بـغلت خـواهــم کـرد …

فکر گستـردگی واژه نباش …

هـمه در گـوشه ی تـنهایـی مـن جا دارنـد …

پـُر از عـاشـقـانـه ای تـو

دیـگر از خـدا چـه بـخواهـم ؟؟؟


تاريخ : پنج شنبه 14 آبان 1394 | 7:59 | نويسنده : shahram

بوی عطری آشنا

تو را یک‌روز بیدار خواهد کرد،

حتا اگر یک‌عمر

خوابیده باشی

زیرِ سنگی سرد!


تاريخ : پنج شنبه 14 آبان 1394 | 7:59 | نويسنده : shahram

عمری روبروی هم بودیم و

بهم نمی رسیدیم!

اما نگاهمان عاشقانه در هم بود

ما دو شکوفه سیب بودیم..

کاش هیچ وقت

به رسیدن فکر نمی کردیم.


تاريخ : پنج شنبه 14 آبان 1394 | 7:58 | نويسنده : shahram

دست هایت را

به گردنم حلقه کن!

من این اسارت شیرین را

دوست دارم