تاريخ : جمعه 10 مرداد 1393 | 8:40 | نويسنده : shahram

زندگی کوتاه است ،

قوانین را زیر پا بگذار ،

به سرعت ببخش ،

با صداقت عاشق شو و با حرارت ببوس ،

همیشه بخند ،

هیچ وقت

لبخند را از لبهایت دریغ نکن ،

مهم نیست زندگی چقدر عجیب است ،

زندگی همیشه آنطور که ما فکر می کنیم پیش نمی رود ،

اما تا

زمانی که هستیم ،

باید بخندیم و سپاسگذار باشیم .


تاريخ : جمعه 10 مرداد 1393 | 8:32 | نويسنده : shahram


تاريخ : جمعه 10 مرداد 1393 | 8:24 | نويسنده : shahram

روزگارا تو اگر سخت به من میگیری

                                            باخبر باش که پژمردن من آسان نیست

گرچه دلگیر تر از دیروزم

                                              گرچه فردای غم انگیز مرا میخواند

لیک باور دارم دل خوشی ها کم نیست

                                             زندگی باید کرد.........


تاريخ : جمعه 10 مرداد 1393 | 8:21 | نويسنده : shahram

قول داده اَم... گاهـــﮯ... هَر اَز گاهـــﮯ...

فانـــوس یادَت را میاטּ ایـטּ کوچه ها بـﮯ چراغ و بـﮯ چلچلـﮧ روشَـטּ کنَم

خیالـت راحـَــت! مَـטּ هَماטּ منـــَــم؛

هَنوز هَم دَر این شَبهاے بـﮯ خواب و بـﮯ خاطـــِره

میاטּ این کوچـﮧها

ے تاریک پَرسـﮧ میزَنـَم

اَما بـﮧ هیچ سِتاره‌ے دیگـَرے سَلام نَخواهــَـم کَرد... خیالَت راحَت !!


تاريخ : جمعه 10 مرداد 1393 | 8:18 | نويسنده : shahram

و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم

و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم

که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم


تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393 | 17:2 | نويسنده : shahram

بسلامتی حرفای دلم که به کسی نگفتم

بسلامتی اینکه کوه درد بودم ولی دم نزدم

بسلامتی ارزوهایی که نتونستم لمسشون کنم

بسلامتی اونایی که هرچی شکستن. دل نشکستن!

بسلامتی تنهایی هام ولی تنهایی رو دوست نداشتم!

بسلامتی اونایی که هم دل دارن وهم معرفت..... اما کسی و ندارن!

بسلامتی اونایی که هیچ وقت سختی مرد بودن رو با راحتی نامردی عوض نمیکنن!

بسلامتی همه اونایی که یه روزی یه عشقی یه همدمی یه دلی داشتن...... اما الان به هر دلیلی تنها شدن!

بسلامتی اونایی که جای اعتقاد به بهشت و جهنم و اون دنیا........ به یکم انسانیت توی این دنیا معتقد هستند!

بسلامتیه کسی که نمی شناستت اما نوشته هاتو میخونه تا از دردت با خبر بشه و زیرش یه لایک میزنه.......... نه واس اینکه خوشش اومده واسه اینکه بهت بفهمونه که تنها نیستی...

 


تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393 | 16:42 | نويسنده : shahram

برای دل خودم مینویسم

برای دل تنگی هایم/ برای دغدغه های خودم

برای شانه ای که تکیه گاهم نیست!!!

برای دلی که دلتنگم نیست!!!

برای دستی که نوازشگر زخم هایم نیست!!!


تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393 | 16:36 | نويسنده : shahram


تاريخ : چهار شنبه 8 مرداد 1393 | 11:50 | نويسنده : shahram

تو مرا مي فهمي

من تو را مي خواهم

و همين ساده ترين قصه يك انسان است

تو مرا مي خواني

من تورا ناب ترين شعر زمان مي دانم

وتو هم  ميداني

تا ابد در دل من مهماني...

 


تاريخ : چهار شنبه 8 مرداد 1393 | 11:47 | نويسنده : shahram

do.php?imgf=13084559661.jpg

می خوام بگم

لحظه ای که تو رو میبینم بهترین لحظه زندگیمه !!

 

می خوام بگم در حد پرستش دوست دارم